امروز عجیب و غریب بود!
اول از همه سر کار خانم رِ گیو آپ کرده و شده برای خودش یه نسیمی که داره می وزه! بدتر از همه ی اینا اینکه داره میره تو مرحله ی من خنگم که باعث میشه دلم بخواد خودمو آتیش بزنم! آدمایی مثل رِ کم پیدا میشن تو این جهان. از اون آدماییه که هنوز با دیدنش میشه به شازده کوچولو باور داشت! از اون آدماییه که دلش میخواد بره یه روزی جهانگرد شه. از اون آدماییه که بیرون از جعبه فکر می کنه (وقتی میای اصطلاحات انگلیسی رو ترجمه کنی و یه چیز عجیبی از آب درمیاد!). وجدانا حیفه که هرز بشه و از دست بره.
دستشو گرفته بودم و زل زده بودم تو چشماش و پنجاه شصت بار بهش گفتم که تو خنگ نیسی، تو خنگ نیستی، تو خنگ نیستی.
بگذریم از اینکه یه کپی به تمام معنا از good will hunting بود ولی هیچ راه دیگه ای به ذهنم نمی رسید. اصلا وقتی یه کاری خوب باشه کپی کردنش هیچ اشکالی هم نداره! با تمام وجودم امیدوارم همون پنجاه شصت بار کافی بوده باشه برای خنثی کردن همه ی تلقین هایی که به خودش کرده ولی شک دارم.

از یه طرف دیگه امروز حالم خیلی خیلی بد بود. دلم میخواست گریه کنم. کافِ بنده خدا هم که دوباره شد قربانی اعصاب خوردی من. میخواست دنبالم بیاد ولی با یه صدای نسبتا بلند بهش گفتم ولم کنه و از دستش فرار کردم.
قضیه اینه که باتری خودمم داره تموم میشه! احتیاج به تنهایی دارم و یکی که بهش اطمینان پیدا کنم که بتونم روی شونه هاش گریه کنم. احتیاج دارم یکی بزنتم به برق که دوباره یونام برگردن به حالت اول و اختلاف ولتاژم زیاد بشه. ولی هر دفعه تلاش می کنم تنها باشم بدتر میشه! امروز رفتم نشستم تو بالاترین و گوشه ترین نقطه ی مدرسه و می خواستم شروع کنم به گریه و دستور زبان خوندن (آره! من وقتی حالم بده دستور زبان می خونم!) که یهویی الف با چشمای گریون و بینی سرخ پیداش شد. یه لحظه با خودم خندیدم که انگار این بالاترین و کنج ترین گوشه شده پاتوق اونایی که حالشون بده! حال خودم یادم رفت و شروع کردم در آغوش گرفتن و دلداری دادن اون. شده بود مثل سه سال پیش من! اصلا انگاری این یه فازیه که هر کسی باید بگذرونتش! الف و رِ هم هردو توی این فازن ولی مراحل متفاوت! در یک آن وقتی ترساشو بهم گفت آیندش جلوی چشمم اومد. که به خودش باور نخواهد داشت و چون حالش بده تا مدت ها روی تختش مچاله خواهد شد و گریه خواهد کرد و چون خودش نمیخواد حالش خوب شه همونجوری میمونه تا دو یا سه سال دیگه! ولی مشکل اینه که با اینکه من تونستم اون یه سالو بدون هیچ مشکل خاصی بگذرونم و آنچنان با آیندم بازی نکرد( خب تهش المپیاد مدال نیاوردم دیگه! بیگ دیِل!)، ولی این کنکور لعنتی یه چیزیه که الف باید بگذرونتش. نمی تونه صرفا ولش کنه چون از نتیجه و آینده و شکست می ترسه. نمیتونه بی خیالش بشه چون خیلی ایده آل گراست و به زیر صد راضی نمیشه! اصلا از معایب مدرسه های تیزهوشان اینه که اونقدری که به هوش و استعداد بچه ها توجه می کنن، به اون چیزی که توی ذهنشون می گذره توجه نمی کنن. به این که مغز آدمای باهوش میشه دشمن خودشون و اونقدر می خورتشون که هیچی به جز یه جنازه با زیر چشمای گود افتاده ازشون نمی مونه. کاشکی این قضیه درست شه واقعا! توی رویاهام می بینم که خودمم که درستش می کنم! اصلا شده رویای این روزام این قضیه!
از فیل گرفته تا همین بغل کردنای مردم توی پاتوق گریه، همیشه دلم میخواد بتونم یه کاری کنم که واقعا تو زندگیشون تاثیر داشته باشه و بتونه کمکشون کنه. بتونم آدمایی رو که سردرگمن مخصوصا نوجوونایی که برای بار اول دارن شکستو تجربه می کنن دور خودم جمع کنم و بهشون اطمینان بدم.
خدا می دونه آینده چی میشه؟ ولی کاش در آینده تبدیل بشم به یه آدم تاثیر گذار!
یه ,کنم ,ولی ,تو ,اون ,میشه ,اینه که ,که به ,آدماییه که ,اون آدماییه ,از اون
درباره این سایت